my lovely teacher_ep6
 
 
 
we love ss501

my lovely teacher_ep6

نویسنده : parijungi | تاریخ : 2:50 - 1 / 1 / 0برچسب:,

 سومین با گیتار اومد ونشست روبه روی رایا...

رایا بلند شد رفت پیشش وگفت:خوب ببین گیتار رو باید این مدلی بگیری....
سومین:اها...
رایا:اولین چیز که باید بلد باشی بعد از نت ها...چطوری کوک کردن گیتاره....که اونم بستگی به اهنگ ونتی داره که میخوای بزنی...
رایا:گیتار رو بده من...تا بهت بگم چجوری کوکش کنی...
رایا گیتار رو ازش گرفت نشست وگفت:خوب با دقت نگاه کن ببین من چیکار میکنم...
سومین با دقت نگاه میکرد وبیشتر نگاهش به دستای رایا بود...رایا دفعه اولش بود داشت به یک نفر اموزش میداد...امیدوار بود خوب یادبگیره تا ابروش پیش استادش نره...
رایا:خوب دیدی؟بیا امتحان کن 
سومین گیتار رو گرفت ورایا با دقت نگاه کرد وگفت:خوبه...آفرین...
سومین:ممنون...
رایا:خوب فعلا همین رو تمرین کن وروی نت ها تمرکز کن....باید تمرکز داشته باشی تا بتونی اون اهنگی که میخوای رو بزنی....
سومین:چشم...
رایا:خوب من دیگه میرم...
سومین:شام بمونید...
رایا:ممنون..
سومین:بمونید دیگه عمو هم قراره شام بیاد اینجا...
رایا:مرسی دفعه دیگه..کار دارم نمیتونم بمونم....
سومین:باشه...میموندی خیلی خوشحال میشدم...
رایا:ممنون...
از خونه اومد بیرون ورفت سوار ماشین شه که همون موقع استادش رو دید...
رایا:سلام استاد..
هیون:سلام...
سومین:سلام عمو جون
هیون:سلام عزیز عمو...امروز چطور بود؟
سومین:خوب...دانشجوتون واقعا عالیه...
هیون:دانشجوهای من همیشه عالین...چون استادشون عالیه...
رایا:در این شکی نیست....خوب با اجازتون...
هیون:میموندین شام...
رایا:ممنون...جایی قرار دارم...
سومین:پس بگو چرا نمیمونی...با دوست پسرت قرار داری...
رایا:نه...با مافوقم....یک قرار کاریه..با اجازه...
رفت سوار ماشینش شد وحرکت کرد....سرراه زنگ زد به جون کی 
جون کی:به خانوم خوش اخلاق...
رایا:به تو یاد ندادن سلام کنی؟
جون کی:بداخلاق نشو دیگه...سلام...
رایا:علیک...اماده شو میام دنبالت...
جون کی:ساعت 8 مگه قرار نبود بیای؟
رایا:باشه پس 8 میبینمت...
جون کی:نه...نه...الان اماده میشم...خونه حوصله ام سر رفته...
رایا:باشه...فعلا...
گوشی رو قطع کرد وسرعتش رو بیشتر کرد...رسید جلو خونه ودید جون کی جلوی در ایستاده...
جون کی سوار ماشین شد وحرکت کرد...
رایا:من موندم تو چه بازیگری هستی که یکذره هم جلوی خونه ات شلوغ نمیشه...
جون کی:جلو اون یکی خونه ام شلوغ میشه...
رایا:اون یکی؟
جون کی:اره...از این خونه به یک خونه دیگه راه داره که میشه خیابون اون طرفی....کسی از این خونه ودری که اینجا هست خبر نداره...یکجورایی یک در مخفیه...
رایا:اوووو...مخت کار میکنه ها
جون کی:ما اینیم دیگه...
رایا:من یک چیزی گفتم جدی نگیر...خوب کجا بریم؟
جون کی:یک جایی که سرگرم شیم...
رایا:سرگرم؟
جون کی:اره...
رایا:کجا مثلا؟
جون کی:شهربازی...
رایا:اصلا...من از شهربازی فراری ام...
جون کی:چرا؟ببینم تو مطمئنی انسانی؟
رایا:بله انسانم...
جون کی:من شک دارم...مشروب به اون قوی میخوری مست نمیشی...شهربازی دوست نداری...رفتارتم که خشنه...هیچیت به ادمیزاد نرفته...
رایا:ببینم مچ دستت چطوره؟بذار ببینم خوب شده...
جون کی:باشه...باشه...ببخشید...
رایا:افرین پسرخوب...جای شهربازی میبرمت یک پارک خوب وبهت بستنی میدم خوبه؟
جون کی صداش رو بچه گونه کرد وگفت:مامانی دوستت دارم...خیلی خوبی...
رایا زد زیر خنده وگفت:ببینم مطمئنی 28 سالته؟
جون کی:نه مامانی من 5 سالمه....
رایا فقط خندید صداش خیلی بامزه شده بود...بلاخره رسیدن به پارک...همون پارکی که دوستش داشت...
پیاده شدن ورفتن سمت زمین بازیش...
جون کی:اخ جون تاب...مامانی دوستت دارم...
رایا:بسه...کم مزه بپرون...
جون کی:خودت همیشه میگی مثل پسربچه های 5ساله ام....
رایا:خوب هستی دیگه...یک ادم 28 ساله همچین رفتارایی نمیکنه...میکنه؟
جون کی:راست میگی ولی منکه ادم نیستم...فرشته ام...با بقیه هم فرق دارم...
رایا:یکم خودتو تحویل بگیری بد نیست...
جون کی:چشم...
رایا:بچه پررووووو
جون کی:پرروویی از خودتونه....
رایا:فکر کنم مچ دستت دلش برای من تنگ شده باشه...
جون کی:میتونی بگیرم...
بعدم پا گذاشت به فرار...رایا هم زد دنبالش....کلی دویدن تا اینکه رایا رسید بهش ومچ دستش رو گرفت وگفت:کی پررووووئه؟
جون کی:رایا...رایا مچ دستم شکست...ول.کن..ایییییی
رایا:بگو ببخشید...
جون کی:باشه بابا ببخشید...ول کن...ای..ای..
رایا:افرین...
مچ دستش رو ول کرد ورفت سمت تاب ونشست روش...
جون کی هم رفت پشت سرش ایستاد...
رایا:بیا بشین...
جون کی:میخوام هلت بدم...
رایا:نمیخواد بیا بشین
جون کی:نکنه میترسی...
رایا:نه خیر نمیترسم...
جون کی:پس بذار هلت بدم...
رایا:باشه...بعدش من هلت میدم...
جون کی:باشه
شروع کرد به هل دادن رایا...هی محکم تر هل میداد ورایا هم میخندید...از اینکه صدای خنده هاشو میشنید خیلی خوشحال بود...بعد اینکه تاب ایستاد...خودش نشست ورایا هلش داد...اینقدر محکم که خدا میدونه...
جون کی:رایا بسه...
رایا:نه....بس نیست...
جون کی:داره سرم گیج میره بسه..
رایا یکبار دیگه هم هل داد واومد روبه روش ایستاد وازش عکس گرفت...
رایا:این عکست بره روسایتا خیلی جالب میشه ها...
جون کی:تاب رو نمیشه نگه داری...سرم داره گیج میره...
رایا:تاب بخور تا خودش سرعتش کم شه...
جون کی:میپرما...
رایا:بپر...
جون کی:اگه چیزیم بشه باید جواب دایی ام رو بدیا..
رایا:خیلی نازک نارنجی...مطمئنی تو پسری؟
جون کی:من نازک نارنجی نیستم...تو غیرطبیعی....ولی من میپرم...میخوام ببینم چه حسی داره...
رایا:هرجور راحتی...پس چیزیت شد به من ربطی نداره....
جون کی پرید وایستاد...رایا رفت نزدیکش وگفت:دیوونه این چه کاری بود...خوبی؟
جون کی تا اومد حرف بزنه تاب خورد به کمرش واونم نتونست تعادلشو حفظ کنه وافتاد روی رایا وخوردن زمین...صورتشون 2سانت بیشتر باهم فاصله نداشت....
رایا:خوبی؟کمرت چیزی نشد؟
ولی جون کی هیچی نمیگفت وفقط داشت به چشمای رایا نگاه میکرد...
رایا:چت شده؟نمیخوای بلند شی...له شدم....
جون کی سرش رو اورد پایین تر وبدون معطلی لبهاش رو رو لبهای رایا قرار داد....
رایا همینطور موند..شوکه شده بود...خواست هلش بده ولی جون کی نذاشت وسنگینیش رو انداخت روی رایا...
رایا نمیدونست چیکار کنه....یدفعه یاد یک چیزی افتاد...با زانوش یدونه کوبوند لای پاش...جون کی ازش جدا شد وروی زمین خودشو مچاله کرد....
رایا بلند شد ولباساش رو تکوند...
جون کی:وحشی چته؟
رایا:حقته...اون چه کاری بود؟
جون کی:خوب میخواستم ببینم لبهات چه طعمی داره....
رایا:بچه پررووووو
جون کی:خیلی بد میزنیا....
رایا:حقته تا تو باشی از این کارا نکنی....هرچند میدونم ادم نمیشی....دخترباز لقبته...
بعدم رفت سمت ماشین وسوار شد...جون کی هم اومد سوار شد وتا برسن رستوران هیچ کدوم حرفی نزدن...رسیدن رستوران ورفتن طبقه اخرش وتوی یکی از اتاقای خصوصیش....
غذا رو سفارش دادن وغذا تو سکوت خورده شد وبعدشم رایا رسوندش خونه...
جون کی از ماشین پیاده شد وگفت:بابت شام ممنون...خداحافظ..
رایا:قابلی نداشت...خداحافظ..
جون کی سریع رفت داخل ورایا هم حرکت کرد ورفت...
رایا:چش شد یدفعه؟شاید از اینکه اونجوری باهاش حرف زدم ناراحت شده...ولی دفعه اولم نیست که بهش میگم دختر باز...بچه پررووو...دست به لباش کشید وگفت:ولی خوب میبوسه ها...
بعد یدونه زد توسرش وگفت:دختره دیوونه این چه حرفیه...این چه فکریه؟اه خدا من چم شده؟
رفت خونه وخوابید...فردای اون روز رسید ورفت سرکلاس...
نشسته بود که هیون وارد کلاس شد وبچه ها بلند شدن...اونم به احترامش بلند شد ونشست....تو طول درس...تمرکزش رو گذاشت روی درس وخودشو با جزوه اش مشغول کرد تا نگاهش به استاد کیم نیافته...ولی قلبش تند تند میزد و اصلا نمیتونست تمرکز کنه....دفعه اولی بود که هرکاری میکرد نمیتونست تمرکز کنه....همه فکرش پیش استاد بود......ولی باید به این احساسش بی توجه میموند...حالا که هیچ کس از احساسش خبر نداشت باید از بینش میبرد....نباید میذاشت استادش چیزی بفهمه...
کلاس تموم شد واز کلاس اومد بیرون جزوه اش رو گرفته بود دستش وداشت قدم میزد که صدای یکی از جا پروندش وجزوه اش از دستش افتاد...
هیون:خیلی تو فکرین خانم لی....سرکلاس اصلا حواستون به درس نبود...
رایا خم شد جزوه اش رو برداشت وبرگشت سمت استادش سرش رو انداخت پایین تا چشماش قلبش رو لو نده وگفت:ببخشید از دفعه بعد حواسمو جمع میکنم...خداحافظ...
هیون:امروز اگه میشه زودتر بیاین خونه سومین....
رایا:چشم...
روش رو برگردوند ورفت تو حیاط...نشست رو نیمکت...تو فکر بود که صدای جیغ وداد شنید....سرش رو بلند کرد ودید جلو ساختمان دانشگاه شلوغه....بلند شد رفت سمت جمعیت تا ببینه چه خبره...کمی که دقت کرد جون کی رو بین جمعیت دید...از بین جمعیت هرجور بود رد شد ورفت سمتش...
جون کی:خوب شد پیدات کردم..منو از دست اینا نجات بده...
رایا:اینجا چیکار میکنی؟
جون کی:منو از دست اینا راحت کن میگم...
رایا:از دست تو...
هرجور بود از بین جمعیت ردش کرد وفرستادش داخل ساختمان...
همون دختری که اون روز باهاش دعوا کرده بود جلو اومد وگفت:بازم تو...چرا همه جا خودتو قاطی میکنی؟
رایا:من خودمو قاطی نکردم...فقط وظیفه ام رو انجام دادم...
-وظیفه؟هه...میشه بگی وظیفه ات چیه؟
رایا:محافظت از اقای لی...محض اطلاعتون من بادیگارد شخصیشم...
بعدم رفت داخل ساختمون....جون کی رو به روی برد ایستاده بود واطلاعیه ها رو میخوند...
رایا:میشه بگی اینجا چیکار میکنی؟مگه قرار نشد روزایی که من کلاس دارم...یا خونه بمونی یا کمپانی باشی...اینجا چیکار داری...
جون کی برگشت سمتش ورایا با دیدن چهره جدیش یک لحظه تعجب کرد...
رایا:چیزی شده؟
جون کی:اومدم باهم بریم ناهار بیرون....میخوام باهات حرف بزنم....وقت داری؟
رایا:اره...
جون کی:پس بریم...
رایا:بریم....
جون کی:با ماشین خودم اومدم...امروز خودم رانندگی میکنم...
رایا:باشه...
اومدن بیرون ودخترا با حرص نگاش میکردن...جون کی دست رایا رو محکم تو دستش گرفت وبا خودش برد...رایا با تعجب نگاش کرد...رفتن سمت ماشین در رو براش باز کرد تا سوارشه...بعدم خودش سوار شد وحرکت کرد...
رایا:این حرکتا یعنی چی؟
جون کی:همون دختره که داشتی باهاش بحث میکردی....مثل کنه بهم چسبیده بود...دیدم داره حرص میخوره...اینجوری کردم بیشتر حرص بخوره....
رایا:پس بگو میخواستی اونو حرص بدی....
جون کی:اره....
دیگه حرفی نزدن ورفتن رستوران....نشستن وغذا رو سفارش دادن...گارسون غذا رو اورد خوردن وبعد اینکه غذا رو خوردن رایا گفت:من باید زود برم...کارت رو نمیخوای بگی؟
جون کی:چرا میگم...
رایا:میشنوم...
جون کی:بیا با من زندگی کن...
رایا:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->